معنی فارسی: جان با مادرش در یک خانه بزرگ زندگی میکرد، و زمانیکه مادرش از دنیا رفت خانه برای اون بزرگ بود، پس یک خانه کوچک تر برای خودش گرفت که در خیابان بعدی قرار داشت ، یک ساعت زیبا و قدیمی در خانه اولیش وجود داشت، و زمانیکه مردان برای اسباب کشی وسایل به خانه جدید آمده بودند، جان با خودش گفت اجازه نمیدم که آنها ساعت زیبای من رو با خودشون حمل کنند. شاید اون را بشکنند، و اینکه این خیلی گرانه ، پس اون خودش ساعت را با بازوهای خودش بلند کرد تا خودش ساعت را ببرد .
اون سنگین بود، پس اون دو یا سه بار می ایستاد تا استراحت کند.
سپس به طور ناگهانی یک پسر بچه کوچک آمد در مسیر ، اون ایستاد و به جان نگاه کرد برای چند ثانیه ، سپس به جان گفت: تو یک مرد احمقی، نیستی؟ چرا یک ساعت کوچک مثل بقیه نمیخری؟؟؟
موسسه زبان های خارجه فردای سبز کویر کرمان.
ما را در اینستاگرام دنبال کنید:http://www.instagram.com/fskacademy