داستان کوتاه به زبان انگلیسی (شماره 7)

John lived with his mother in a rather big house, and when she died, the house became too big for him so he bought a smaller one in the next street. There was a very nice old clock in his first house, and when the men came to take his furniture to the new house, John thought,’’ I`m not going to let them carry my beautiful old clock in their truck. Perhaps they`ll break it, and then mending it will be very expensive. “ So he picked it up and began to carry it down the road in his arms.
It was heavy, so he stopped two or three times to have a rest.
Then suddenly a small boy came along the road. He stopped and looked at John for a few seconds. Then he said to John, ‘’ You`re a stupid man, aren`t you? Why don`t you buy a watch like everybody else? ‘’

 

معنی فارسی: جان با مادرش در یک خانه بزرگ زندگی میکرد، و زمانیکه مادرش از دنیا رفت خانه برای اون بزرگ بود، پس یک خانه کوچک تر برای خودش گرفت که در خیابان بعدی قرار داشت ، یک ساعت زیبا و قدیمی در خانه اولیش وجود داشت، و زمانیکه مردان برای اسباب کشی وسایل به خانه جدید آمده بودند، جان با خودش گفت اجازه نمیدم که آنها ساعت زیبای من رو با خودشون حمل کنند. شاید اون را بشکنند، و اینکه این خیلی گرانه ، پس اون خودش ساعت را با بازوهای خودش بلند کرد تا خودش ساعت را ببرد .

اون سنگین بود، پس اون دو یا سه بار می ایستاد تا استراحت کند.

سپس به طور ناگهانی یک پسر بچه کوچک آمد در مسیر ، اون ایستاد و به جان نگاه کرد برای چند ثانیه ، سپس به جان گفت: تو یک مرد احمقی، نیستی؟ چرا یک ساعت کوچک مثل بقیه نمیخری؟؟؟

 

موسسه زبان های خارجه فردای سبز کویر کرمان.

ما را در اینستاگرام دنبال کنید:http://www.instagram.com/fskacademy

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *